امشب اولین بارون پاییزی امسال اومد، ولی نه از آسون، از هق هق مردی که شونه هام رو خیس کرد
چرا پاییز دیگه قشنگ نیست؟
پ ن:: دلم سفر میخواد؛ خستم از این دویندن ها
پ ن2:: گفته بود امروز دیگه با هم میریم پیش دکتر. اومد. رفتیم، و منکه وسط راه جواب نمونه برداری رو گوگل کرده بودم تقریبا میدونستم دکتر قراره چی تحویلم بده. رسیدیم. من کتاب داستان انگلیسیم (Ethan Frome) رو مثل همیشه از کیفم در آوردم که بخونمش. یه داستان عاشقانه با یه پایان تلخ. هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و هیچ اکشنی برای حرف هاش نداشتم. عصبی بودم و مضطرب ولی باید مهارش میکردم.
نوبتم شد، اصرار کردم که نیاد باهام داخل اتاق. گوش نداد. اومد. نشستم رو تخت. نشست صندلی روبروم. دکتر اومد جلوم ایستاد. حواسم به چشماش بود. انگار اصلا دکتری وجود نداره تو اتاق. فقط یه صدا هست که میگه 6 نوع داریم که تو نوع فلانی و باید عمل بشی. آدرس دکتر وحید رو نوشت و تاریخ مشخص کرد برام. هرچی دکتر بیشتر میگفت، برق چشماش بیشتر میشد. اولش که دکتر هنوز معلوم نیست خوش خیم باشه یا بدخیم، همینکه معلوم نیست بدخیمه یا نه منو آروم کرد طپش قلبم قطع شد. ولی چشمای اون آماده دریا شدن بود. من اینقدر آروم بودم که میخندیدم و وقت عمل رو ست میکردم و اون اینقدر مضطرب که نمیتونست نشون نده. سوار شدیم. گاز میداد. بهم نگاه نمیکرد. تا دست کشیدم به سرش. اشکش سرازیر شد. نگه داشت. پاییز شد. هق هق میزد رو شونه هام. من چیکارش کردم.من . من واقعا نمیخواستم اینقدر بهش غم بدم.من چیکارش کردم . :(
من میدونم که خوب میشم. اونم میدونه. ولی داستان چیز دیگه اس.
این روزها با میم و نون دور هم هستیم. چالش های جدید بین ما جاری شده و من هر بار بیشتر از قبل حساس شده ام. هر نگاهِ چپی را ظن میکنم و بونه میگیرم.
دست خودم نیست. چالش ها جدیدند و من کاف را اینطور برانداز نکرده بودم. رفتارش دلگیرم میکند میان جمع جدیدشان. غریبم انگار. غریبه ای که دیگر میل به آشنایی ندارد. غربتم از درون بیشتر فریاد میزند. هی نون اعتراف میکند من چه مهربان دختری هستم که خدا هم نمی داند. در دلم میگویم اگر خدای تو که هیچ، خدای من هم اعتقادی به من مهربان بودنم ندارد.
ثانیه ها دارند با سرعت 800 اسب بخار می تازند و من
فقط نظاره گر این گردش بی پایانم
و روزهایم تکرار مکررات
کاش زندگی نسخه دوباره داشت، آدم گهگاهی دکمه را میزد به عقب، و اشتباهات و اشکالات را اصلاح میکرد. کاش زندگی هر فرد، یک وقت هایی Update Patch داشت. مثل App های گوشی هایمان. گهگداری خدایش، نسخه می فرستاد برایمان.
پ ن:: دعایم کنید برای یکشنبه ای که نمیدانم رنگش را.
شب خوبی نداشتم،با بغض و صورتی ارایش شده و خیس از گریه خوابیدم و با چشمون سیاه ریمل ریخته و بغضی عمیق تر بیدار شدم، ساعت ۱۱.۲۶ روز پنجشنبه است، از ساعت ۷ بیدارم و دارم فکر میکنم، بلند میشم که برم کیک درست کنم اما دستم نه به کیک میره نه حلوا پرون، رو تخت می شینم و یکهو بغضم میشکنه، میرم سراغ voice های دکتر روانپزشک که پارسال میرفتم، اولی رو که ۲۰ دقیقه است گوش میدم و مدام به پهنای صورتم اشک میریزم، جلسه اولم با این دکتر دقیقا یکسال پیش همچین روزی بود، بیشتر غم میگیره، یکسال گذشت و من همچنان در همون برزخم.
فکر اینکه تو این یکسال یک قدم جلو نرفتم منو بیشتر ناراحت میکنه، همین حین، "میم" بهم مسیج میده" من دارم میرم، الان فرودگاهم" و من خوشحال با غمی عمیق براش آرزوهای خوب میکنم و حسرت میخورم به زندگی خودم .
پ ن: جای خوبی از زندگیم نیستم. چند ساله جای خوب نبودم. حالم بشدت بده، هم حال روتین هم جسمیم. میگن اگه حال روح بد باشه جسم زودتر آسیب میبینه، راست گفتن، غده ی توی گلوم شاهده.
درباره این سایت